معنی شیره گون

تعبیر خواب

شیره

دیدن شیره انگور، دلیل منفعت است. اگر بیند که شیره انگور بیفشرد، دلیل است زنی مستوره بخواهد. اگر بیند که شیره تازه میخورد، دلیل است مال حلال یابد. اگر شیره ترش بیند، دلیل است از پادشاه مال و بزرگی یابد و هرچند درخواب شیره را شیرین تر بیند، منفعتش بیشتر باشد. - محمد بن سیرین

دیدن شیره درخواب بر چهار و جه است. اول: مال. دوم: منفعت بسیار. سوم: عیش خوش. چهارم: عزت و کامرانی. - امام جعفر صادق علیه السلام

لغت نامه دهخدا

شیره

شیره.[رَ] (اِخ) نام جزیره ای است. (از ناظم الاطباء).

شیره. [رَ / رِ] (اِ) عصیر. آنچه به فشردن از میوه یا نباتی برآید. عصاره. (یادداشت مؤلف). افشرده که به عربی عصاره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). عصیر میوه جات. (ناظم الاطباء). آب فشرده ٔ میوه. آب میوه.
- شیره ٔ روان، به اصطلاح اطبا، شیره ٔ رقیق. (آنندراج):
نیست در چاشنی شیره ٔ جان هیچ شکی
اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند.
صائب (از آنندراج).
- شیره ٔ ریوند؛ عصاره ٔ ریوند چینی. (ناظم الاطباء).
|| آب انگور. آب که به فشردن از انگور برآید و از آن دوشاب و شراب حاصل شود:
تکژ نیست گویی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
ابوالعباس.
شیر است غذای کودک خرد
شیره ست غذای مردم پیر.
محمدبن عبداﷲ الجنیدی.
گهی چون مار سرخسته بپیچید
گهی چون خُم ّ پرشیره بجوشید.
(ویس و رامین).
هوا بینی کنون تیره بمانَد چشم از آن خیره
به هر خم اندرون شیره چو دُرّ صامت اندر کان.
لامعی.
چه بایَدْت رغبت به شیره کنی
که چون شیر گشته ست بر سَرْت قیر.
ناصرخسرو.
آب انگور بگرفتند و خم پر کردند... چون شیره در خم بجوش آمد باغبان بیامد و شاه را گفت این شیره همچون دیگ بی آتش می جوشد و تیر می اندازد. (نوروزنامه).
قدما گرچه سحرها دارند
کس ندارد چنین که من دارم
کنم از شوره خاک شیره ٔ پاک
این کرامات بین که من دارم.
خاقانی.
اقبال تو گر بخواهد ای شاه جهان
هم در انگور بعد ازین شیره کنند.
؟ (از سندبادنامه).
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر تو خواهد تو چه دانی خموش.
نظامی.
پرتو ساقی است کاندر شیره رفت
شیره برجوشید و رقصان گشت و زفت
اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را.
مولوی.
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.
مولوی.
- شیره ٔ انگور؛ شیره ٔ شراب. شراب تازه. (ناظم الاطباء). شراب انگوری. (آنندراج):
تا تو بر سلسبیل بگزیدی
گنده و تیره شیره ٔ انگور.
ناصرخسرو.
کی شود مایه ٔ نشاط و سرور
هم در انگور شیره ٔ انگور.
ناصرخسرو.
تا در لب شیرین تو ابدال نگه کرد
بر کف همه جز شیره ٔ انگورندارد.
امیرمعزی (از آنندراج).
جای آنست که از هند دل شیفته ام
در پی شیره ٔ انگور به شیراز رود.
علی خراسانی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شیره ٔ شراب شود.
|| شراب نو و تازه ساخته شده که بوزه و بنگ داخل آن کنند و خورند. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از شراب است، و آن چنان باشد که بوزه و بنگاب را در یکدیگر داخل کنند و خورند. (برهان).
- شیره ٔ شراب، شیره ٔ انگور. شراب تازه. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب شیره ٔ انگور شود.
|| ماده ٔ مایع که به پختن از کشمش حاصل کنند. آب انگور یا کشمش جوشانیده و بقوام آمده و ثلثان شده. چیزی به قوام عسل یا کمتر به رنگ سپید یا زرد یا سیاه از جوشانیدن آب انگور حاصل کنند در غایت شیرینی و اقسام دارد، شیره ٔ ملایری که به قوام پنیر و سفید به رنگ برف باشد و شیره ٔ معمولی که زرد مایل به سرخی و بیشتر بقوام عسل است و شیره ٔ شهد که کمی از آب غلیظتر و سرخ مایل به سیاهی است. عصاره ٔ کشمش که آنرا با جوشانیدن به حدی مخصوص بقوام آرند و تنها با نان یا با زدن به طعامها خورند. دبس. عقید عنب. دوشاب. (یادداشت مؤلف). دبس. (نصاب الصبیان). طلاء. (زمخشری):
هرچه در آفاق بینی مثل آن در خوان ماست
چربه روز و شیره شب خورشید کاک و نان قمر.
بسحاق اطعمه.
- امثال:
حالا که ماست نشد شیره بده. (امثال وحکم دهخدا).
شیره خریدم روغن درآمد (مربا درآید). (امثال و حکم دهخدا).
- شیره ٔ خرما؛ عصیر خرما. (ناظم الاطباء). دبس. دوشاب خرما. (یادداشت مؤلف):
دریغ از جامه ٔ پاک برنج و شیره ٔ خرما
اگر دامن نیالودی به گرد زیره ٔ کرمان.
بسحاق اطعمه.
- شیره ٔ سفید؛ مقابل شیره ٔ شهد. (یادداشت مؤلف).
- شیره به سر (سر) کسی مالیدن، فریفتن با چیزی اندک. با وعده ٔ دروغین او را فریفتن. او را گول کردن. کنایه از گول زدن. (یادداشت مؤلف).
- شیره ٔ ملایر؛ شیره ٔ سفید و زفت. (یادداشت مؤلف). شیره که در شهر ملایر از آب انگور پزند و در آن آرد منجمد کنند تا سفید و زفت شود.
- شیره و شربت چیزی را کشیدن (درآوردن)، تمام قوت و طعم و خاصیت او را بیرون کردن. (یادداشت مؤلف).
|| رب. (یادداشت مؤلف). گویند: ضرع الرب، خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب). || مایعی تیره (یعنی غلیظ) که از درختان چون توت و جز آن روان شود. مایع غلیظی که از بعض درختان زهَد. (یادداشت مؤلف). || ماده ٔ کم وبیش لزج و مغذی که دربرگهای نباتات از تبدیل شیره ٔ خام بر اثر جذب کلروفیلی حاصل شود و به جهت تغذیه ٔ اندامهای گیاهی بکار رود. شیره ٔ قابل هضم گیاهی. (فرهنگ فارسی معین).
- شیره ٔ پرورده، شیره ای که در برگها پالایش یابد و به قسمتهای گیاه رود. (از لغات فرهنگستان).
- شیره ٔ جو؛ اسم فارسی کشک الشعیر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- شیره ٔ خام، شیره ای که در گیاه از ریشه به ساقه می ریزد. (لغات فرهنگستان). محلول مواد مختلف معدنی که توسط ریشه ٔ گیاهان از زمین جذب و در لوله های چوبی بالا می رود. (فرهنگ فارسی معین).
|| آنچه به کوفتن و به آب آمیختن و صافی کردن آن از مایع یا از گیاهی یا دانه ای برآید. عصاره ای که از بُزور کوفته و امثال آن کشند با مالیدن آن در آب و از کرباس درکردن. گویا عرب آنرا حلیب گوید. (یادداشت مؤلف).
- شیره ٔ شکر؛ آب ماده ای که پس از تبلور قند و نبات در قالب باقی می ماند و از آن آب نبات می سازند. (ناظم الاطباء).
- شیره ٔ شهد؛ شیره ٔ کم قوام. (یادداشت مؤلف).
- شیره ٔ قند؛ شیره ٔ شکر:
شیره ٔ قند کجایی تو که با ارده و نان
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
بسحاق اطعمه.
- شیره ٔ نبات، اسم فارسی عسل الطبرزد است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
|| سوخته ٔ تریاک. عصاره ای که از سوختن تریاک حاصل آید. (یادداشت مؤلف). ماده ای است که از سوخته ٔ تریاک سازند. (فرهنگ فارسی معین). || روغن کنجد. (ناظم الاطباء). روغن شیرپخت را گویند که روغن کنجد باشد، و معرب آن شیرج است و به عربی دُهْن الحل گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شیرج. روغن کنجد. دهن الجلجلان. دهن السمسم. (یادداشت مؤلف).
|| شیر. لبن.
- شیره به شیره زاییدن، هر سال زادن زن.
- شیره به شیره کردن، هنوز طفلی را از شیر باز نگرفته کودک دیگر زاییدن. (فرهنگ فارسی معین).
- همشیره، خواهر و برادر که با هم از شیر مادر استفاده کنند. (یادداشت مؤلف).
- || خواهر. خواهر یا برادر رضاعی:
همشیره ٔ جادوان بابل
همسایه ٔ لعبتان کشمیر.
سعدی.
رجوع به ماده ٔ همشیره شود.
|| جوهر. خلاصه. (یادداشت مؤلف). || خوانچه ٔ پایه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان). به زبان ترکی ختایی خوان چهارگوشه را گویند که به خوانچه مشهور است. (انجمن آرا) (از آنندراج):
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت.
نظامی.


گون

گون. [گ َ وَ] (اِ) بوته ای است خاردار. (بهارعجم). و در مغز ساقه ٔ آن صمغی است سفیدرنگ که چون در آخر بهار بر جدار ساقه بریدگی و خراشی ایجاد کنند صمغ مذکور با فشار از ساقه بیرون می آید و آن را کتیرا میگویند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 221):
گل روئی که با خورشید میزد لاف هم چشمی
گون شد کرگدن شد همچو من شد بدتر از من شد.
طاهر وحید (از بهار عجم).
- گون زرد، نوعی گون که در گچ یافت شود.
- گون سفید، نوعی گون که در کرج باشد و آن را خاک گون نیز گویند.
- گون شیر، نوعی گون باشد.

گون. (اِ) رنگ و لون، چه گلگون، گلرنگ را گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج):
سموم خشمش اگر برفتد به کشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد به کشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را گون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ.
فرخی.
بستد از یاقوت و بسد لاله و گلنار گون
یافت از کافور و عنبر خیری و شب بوی بوی.
قطران (از فرهنگ نظام).
|| گونه. (فرهنگ جهانگیری). مجازاً بر رخسار و چهره اطلاق گردد. (انجمن آرا). || نوع. قسم:
نهادند نزلی ز غایت برون
ز هر بخته ای پخته از چند گون.
نظامی.
|| صفت. (برهان قاطع) (انجمن آرا). || قانون. طرز. روش. قاعده. (برهان قاطع) (انجمن آرا). || از ادات تشبیه است، چون فام و سان و همیشه با کلمه ٔ دیگر ترکیب شود و مانند مزید مؤخری به کار میرود. و اینک برخی از این ترکیبات:
- آبگون، بمانند آب. چون آب همانند آب در صفا وروشنی. به رنگ آب. آبی رنگ. به رنگ آبی کبود. نیلی:
ترا جان در این گنبد آبگون
یکی کارکن رفتنی لشکری است.
ناصرخسرو.
رجوع به آبگون شود.
- آذرگون، سرخ یا زرد چون آتش. مانند آذر. به رنگ آذر. نام گلی است. رجوع به آذرگون شود.
- آسمان جون، آسمان گون: چون آسمان. به رنگ آسمان.
- آسمان جونی، آسمان گونی. رجوع به آسمان گونی شود.
- آسمان گون، مانند آسمان. به رنگ آسمان در کبودی:
به تن بر یکی آسمان گون زره
چو مرغول زنگی گره بر گره.
نظامی.
- آسمان گونی، همانند آسمان بودن. چون آسمان بودن.
- || به رنگ آسمان بودن در کبودی. رجوع به آسمان گونی شود.
- الماس گون، چون الماس. سخت روشن چون الماس.
- || مجازاً تیز و برنده همچون الماس:
دو دست آوریده به کوشش برون
به هر دست شمشیری الماس گون.
نظامی (شرفنامه ص 202).
رجوع به الماس گون شود.
- انگِشت گون، چون انگشت. چون زغال، مانند زغال سیاه رنگ. رجوع به انگشت گون شود.
- بنفشه گون، مانندبنفشه. چون بنفشه. به رنگ بنفشه، کبود. رجوع به بنفشه گون شود.
- بیجاده گون، مانند بیجاده. به رنگ بیجاده، مجازاً قرمزرنگ:
ز بیجاده گون باده ٔ دلفروز
فشاندند بیجاده بر روی روز.
نظامی.
رجوع به بیجاده گون شود.
- بیمارگون، مانند بیمار. بیمارسان. بیمارگونه. مجازاً خمار و نیم خفته (چشم):
چو بیمارگون شد ز غم چشم نرگس
مر او را همی لاله تیمار دارد.
ناصرخسرو.
رجوع به بیمارگون شود.
- بیدگون، بسان بید. بمانند بید. چون بید. رجوع به بیدگون شود.
- پیروزه گون، مانند پیروزه. مجازاً آبی رنگ. به رنگ فیروزه. فیروزه فام. فیروزه رنگ. آسمانی رنگ:
ببین باری که هر ساعت از این پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آردهمی این پیر خوش سیما.
نظامی.
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار.
نظامی.
رجوع به پیروزه گون شود.
- پیل گون، همانند پیل. مانند پیل. پیل سان. همچون پیل در تنومندی و نیرو. رجوع به پیل گون شود.
- تیره گون، تیره رنگ. سیاه:
شب تیره گون خود بتر زین کند
به زیر سر از اشک بالین کند.
فردوسی.
رجوع به تیره گون شود.
- خورشیدگون، مانند خورشید. روشن و تابان. روشن و درخشان چون خورشید:
به زرین عمود و به زرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سربسر.
فردوسی.
- || بینا. روشن:
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیده ٔ تیره خورشیدگون.
فردوسی.
رجوع به خورشیدگون شود.
- دگرگون، دیگرگون. دیگرگونه. طور دیگر:
من ار یک شب از روی تو دور بودم
بری هر زمانی دگرگون گمانی.
فرخی.
- || منقلب. وارونه. برعکس. واژگون. وارون:
هیچ دگرگون نشد جهان جهان
سیرت خلق جهان دگرگون شد.
ناصرخسرو.
برانداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون شود کار کاید به زیر.
نظامی.
رجوع به دگرگون شود.
- دودگون، چون دود. بسان دود.
- || مجازاً تار. سیاه و تیره رنگ. رجوع به دودگون شود.
- دینارگون، مانند دینار. همانند دینار. دینارسان. دینارفام. به رنگ دینار. زردرنگ و گاه سُرخ:
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون.
رودکی.
بسی درد آمد به دلْش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون.
فردوسی.
رجوع به دینارگون شود.
- روزگون، همانند روز. چون روز. بسان روز مجازاً روشن و تابان.
- زبرجدگون، مانند زبرجد. مجازاً سبزرنگ. سبزفام.
- زرگون، چون زر. مانند زر. به رنگ زر. مجازاً زرد.
- زمردگون، مانند زمرد مجازاً سبزرنگ و سبزگون. سبزفام. رجوع به زمردگون شود.
- زنگارگون، مانند زنگار. مجازاً سبزرنگ. به رنگ زنگار. سبزفام:
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون.
رودکی.
ای گنبد زنگارگون ای پرجنون و پرفنون.
ناصرخسرو.
رجوع به زنگارگون شود.
- زهرآب گون، مانند آب زهر.
- || مجازاً بسیار تیز و بران. سخت برنده و کشنده و کاری همچون زهر:
سبک تیغ زهرآبگون برکشید
بتندی دل اژدها بردرید.
فردوسی.
همه تیغ زهرآبگون برکشید
به کین اندر آیید و دشمن کشید.
فردوسی.
- سرمه گون،چون سرمه. به رنگ سرمه. مجازاً نیلگون. کبود:
چه بینی در این طارم سرمه گون
که می آید از میل او سیل خون.
نظامی.
رجوع به سرمه گون شود.
- سیمگون، چون سیم. مانند سیم. به رنگ سیم. نقره گون. نقره گین. نقره فام:
از آن سیمگون سکه ٔ نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار.
نظامی.
- || سفید از برف. پوشیده از برف:
آب چو نیل برکه اش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد.
ناصرخسرو.
رجوع به سیمگون شود.
- شب گون، همانند شب. مانند شب. مجازاً تاریک.تیره و سیاه رنگ:
پری چهر گفت سپهبد شنود
ز سرشعر شب گون همی برگشود.
فردوسی.
- شنگرف گون، شنگرف سان. مانند شنگرف. مجازاً سرخ رنگ:
بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون.
نظامی.
رجوع به شنگرف گون شود.
- عاج گون، مانند عاج. بسان عاج. چون عاج. مجازاً سفیدرنگ:
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
خور از بخش دوپیکر آمدبرون.
فردوسی.
- عناب گون، عناب سان. مانند عناب. مجازاً سرخ رنگ. سرخ:
دگر سبزی نروید بر لب آب
که آب چشمها عناب گون است.
سعدی.
- غالیه گون، مانند غالیه در رنگ و گونه. مشکین. سیاه:
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون.
رودکی.
- قیرگون، چون قیر. مانند قیر. مجازاً سیاه رنگ. سیاه:
که بیرون از این گنبد قیرگون
نشانی دگر میدهد رهنمون.
نظامی.
ز پیش سپه زنگی قیرگون
جناحی برآورد چون بیستون.
نظامی.
- کافورگون، مانند کافور. کافورفام. مجازاً سفیدرنگ:
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
نظامی.
- کهرباگون، به رنگ کهربا.
- || قلعه ٔ کهرباگون، کره ٔ خاک. زمین:
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعه ٔ کهرباگون نشاط.
نظامی.
- گاوگون، مانند شب. چون شب. تاریک:
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی).
- گلگون، مانند گل در رنگ و لطافت و نازکی. گل فام.
- گلنارگون، مانندگل نار. به رنگ گلنار:
چو گلنارگون کسوت آفتاب
کبودی گرفت از خم نیل آب.
نظامی.
- گندم گون، به رنگ گندم. گندم رنگ. اسمر. سبزه:
خال مشکین تو بر عارض گندم گون است
سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست.
حافظ.
- گندناگون، مانند گندنا. بسان گندنا. سبزرنگ. به رنگ سبز:
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ ترا گشنیز ناید زان دوتا نانش.
خاقانی.
رجوع به گندناگون شود.
- لاله گون، مانند لاله. به رنگ لاله. لاله سان. لاله فام. مجازاً سرخ رنگ:
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون.
فردوسی.
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد از موج آتش زمین لاله گون.
نظامی.
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران گونه ٔ من لاله گون شود.
سعدی.
رجوع به لاله گون شود.
- لعل گون، مانند لعل. مجازاً سرخ رنگ. به رنگ لعل درسرخی:
یکی جام پرباده ٔ مشک بوی
بدو داد تا لعل گون کرد روی.
فردوسی.
- معصفرگون، مانند معصفر. مجازاً زردرنگ:
سرخی خفچه نگر ازسرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی.
- می گون، مانند می. مجازاً شفاف و روشن:
آب چون نیل برکه اش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد.
ناصرخسرو.
- || خمارآلود. نیم خواب:
شبان خوابم نمیگیرد نه روز آرام و آسایش
ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی.
سعدی (بدایع).
- نارگون، نارگونه. مانند نار. مجازاً به رنگ نار، سرخ. مانند انار. چون انار.
- نقره گون، به رنگ نقره. سیمگون. نقره فام:
بلارک به گاورسه ٔ نقره گون
ز نقره برآورده گاورس خون.
نظامی.
- نیل گون، مانند نیل. به رنگ نیل. کبود. کبودفام. کبودرنگ. لاجوردی:
شب و روز از این پرده ٔ نیلگون
بسی بازی چابک آرد برون.
نظامی.
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون.
اسدی.
- || مجازاً تیره. کدر. تار:
زمین لاله گون شد هوا نیلگون
برآمد همی موج دریای خون.
فردوسی.
- هماگون، چون هما. مانند هما.
- || مجازاً چیزی دور از دسترس چون عنقا.
- || مجازاً مبارک و فرخنده پی.
- یاقوت گون، مانند یاقوت. به رنگ یاقوت. سرخ گون. سرخ رنگ.

گون. [گ ُ وِ] (اِخ) نام شهری است از شهرهای فارس. (برهان قاطع). این کلمه در فارسنامه ٔ ابن البلخی و معجم البلدان و حدودالعالم نیامده و ظاهراً مصحف «گور» = جور (معرب) است که نام قدیم فیروزآباد باشد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).

گون. [گ َ وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار. واقع در 68000 گزی شمال باختری چاه بهار و 17000 گزی شمال راه مالرو چاه بهار به جاسک. سکنه ٔ آن 45 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ معین

گون

(اِ.) گونه، رنگ، (پس.) به صورت پسوند در ترکیبات آید به معنی شکل و رنگ: آبگون، آسمان گون، بنفشه گون. [خوانش: [په.]]


شیره

عصاره، افشره، ماده مخدری که از جوشاندن و صاف کردن سوخته های تریاک به دست می آورند. [خوانش: (رِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

شیره

افشره و آبی که از میوه می‌گیرند،
آب انگور یا توت که آن ‌را می‌جوشانند تا غلیظ شود،
* شیرۀ پرورده: (زیست‌شناسی) شیره‌ای که در برگ‌های گیاه پرورش می‌یابد و به قسمت‌های مختلف گیاه می‌رود،
* شیرۀ تریاک: ماده‌ای که از جوشاندن سوختۀ تریاک درست می‌کنند،
* شیرۀ خام: (زیست‌شناسی) شیره‌ای که از ریشۀ گیاه به ساقه و برگ‌ها می‌رود،
* شیرۀ معده: (زیست‌شناسی) مایعی که از غده‌های معده ترشح می‌شود و هضم غذا را آسان می‌کند،

فارسی به عربی

شیره

دبس، رواسب طینیه، سائل، عصیر، مقتطف

معادل ابجد

شیره گون

591

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری